هدیه آسمانی منهدیه آسمانی من، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره
فرشته معصوم منفرشته معصوم من، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

روزگار مادریم

خدایا

خدایا چقدر خوب است که از من دور نمیشوی وگرنه در این دنیای پر ازدحام و تلاطم گم میشوم. خدایا چقدر خوب است که تو بزرگی و بزرگوار وگرنه در هجوم این همه دست و نگاه کوچک میشوم. خدایا چقدر خوب است که دستم را میگیری وگرنه در برابر نامرادی های روزگار زمین گیر میشوم. خدایا اگر دست هایت را از من بگیری از ترس نبودنت دامانت را خواهم گرفت و شاید همین باشد معنای مبهم " دستم به دامانت". ...
31 خرداد 1394

ماه رمضان

امروز روز سوم ماه مبارک رمضان است. دو روز گذشته رو که تو خونه بودم خوب بود. فعلا دفتر هستم یه کم احساس تشنگی میکنم. خدایا به برکت این ماه رحمت، ماه مغفرت، ماه نزول قران، ماه بخشش، ماه برکت به ما توفیق عمل صالح رو عطا بفرما . اللهی آمین خدایا به برکت روزه دوست داران و اولیا و بزرگان درگاهت شفای بخیر به دخترم عطا کن و ما را از درگاهت ناامید نگردان. الهی آمین لطفاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا خواهش میکنم تو عبادات تون ما رو و خصوصا دخترک معصومم رو فراموش نکنین..
30 خرداد 1394

یه کم دلخوشی

دیروز که هانی رو بردم برای فزیوتراپی خانم فزیوتراپ که به دختری کار میکنه گفت یه کم هانی نانی بهتر شده پاهاش که خدا رو شکر حرکتش خوبتر است اما هنوز از دستهایش استفاده نمیکنه اما باز هم امیدم به خداست... خدایا خودت بخشاینده و مهربان هستی دل مارا شاد گردان.
26 خرداد 1394

بدون عنوان

دیشب فقط تونستم سه ساعت بخوابم از  12 الی 3 تا دوازده که هانیه جون فقط گریه کرد و نخوابید از اون طرف هم که مثل ساعت کوک شده که هر روز راس ساعت 3 حتما باید از خواب بیدار بشه . حالا من اینجوریم.   ...
20 خرداد 1394

....

دیروز وقتی از سرکار برگشتم خونه این دختر آسمونی من نذاشت که لباسم رو عوض کنیم مستقیما منو برد تو آشپزخونه و گفت که الا و بلا که باید همین الان برام یه چیز بپزی میگم چی میگه یه چیز بپز دیگه ... منم از ابتکارات مادرانه استفاده کردم یه فرنی میکس از طعم های مختلف براش پختم که حسابی خوشش اومد. فکر کنم که چون متوجه شده من وقتی میرسم خونه اول واسه هانیه یه چیز میپزم حالا گیر داده که نه اول برای من درست کن بعد لباساتو عوض کن.
20 خرداد 1394

خریدهای فرضی

هدیه میاد میگه  مامانی پول بده بستنی بخرم. الکی بهش پول میدم. میره نزدیک دیوار مثل مغازه است میگه یه بستنی بده. بعد میاره واسه من باید تا آخرش باید بخورم. ...
19 خرداد 1394

بدون عنوان

تو کوچه یکی داد میزنه : وسایل کهنه خریداریم...... هدیه ترسیده میگه ماما بچه های کهنه رو هم میخرن بعد خودش داد میزنه وسایل کهنه نداریم دخترای کهنه داریم من: میگم منظورت چیه؟ میگه خوب من دختر کهنه تونم هانیه نو.. خیلی ناراحت شدم نمیدونستم باید چی بگم همیشه هم که صدای دوره گرد رو میشنوه همین حرفو تکرار میکنه. ...
19 خرداد 1394

از سال گذشته

داشتیم میرفتیم خونه عمت که به خونه مون نزدیکه و تقریتا از خونه ما سه کوچه بالاتره مامان بزرگ و عمو و دختر عموت هم بودن بعد همه مون تو یه ماشین جا نمیشدیم . چون فاصله نزدیک بود دختر عموم گفت شما برین من پیاده میرم. هدیه میگه: چی گفت؟ میگم: پیاده میره میگه: منم با شما نمیام منم میخوام خونه ء پیاده برم من: بیچاره فکر کرده که پیاده یه شخصیت است که دارن خونه اش میرن ...
19 خرداد 1394

بدون عنوان

هفته گذشته با فامیل هر دو عمه ات رفته بودیم گردش یه جای خیلی زیبا و با صفا تو یه منطقه تقریبا جنگلی که یه تهر خیلی زیبا هم داشت حسابی به همه خوش گذشت مخصوصابه تمام بچه ها ماشاالله بچه ها کم نبودن سیزده نفر بودن (چشم نخورن) حدود ساعت 8 تصمیم گرفتیم برگردیم خونه که به سختی رضایت دادین تو راه خونه هم که اینقدر از بازی کردن خسته بودی که خوابت میبرد و هانیه خانوم هم که تمام روز آروم بود در راه تا که تونست گریه کرد. هدیه برگشته میگه: مادر ؟ (با حالت خواب آلود و چشمهای نیمه باز) میگم: جانم میگه: این پسر عمه هام اینقدر شیطونی کردن اینقدر شیطونی کردن اینقدر شیطونی کردن حتی شورتشون رو هم در آورده بودن (بیچاره ها رفتن تو آب لباس...
19 خرداد 1394